و اگر آن ها دل به زندگانی بستند ، من دل به زندگی بستم ...
که می گوید زیان کردم ؟؟؟ من کجا و آن ها کجا ؟؟؟
به هر حال در پاسخ آن بابا که گفت بیعت کن و وارد که شدی ، جز دو تا،هر میزی را که خواستی "از هم راه" یک راست برو و پشتش بنشین و من از هم راه رفتم و در سلول آن قلعه ی نظامی سرخ خوابیدم و پس از مدت ها آمدم بیرون و با دست خالی ...
و باز افتادم توی این قلعه ی کشوری سبز و حال ، وقتی خودم را با آن همسفران دیگرم که خود را به باغ و آبادی رساندند می سنجم،از شادی وشکر و شوق در پوست نمی گنجم که چه خوب شد که در آن "سواد اعظم" پاگیر نشدم و به دنیا و شروشورش آلوده نگشتم و معلمی را و خلوت آرام و ساده ی این گوشه را برگزیدم و حال را نگه داشتم و از قیل و قال و معرکه دامن برچیدم...
واگر آن ها زر اندوختند، من گنج یافتم...
اگر آن ها کاخ بر پا کردند، من معبد ساختم...
واگر آن ها باغی خریدند، من کشور سبز معجزاتش را دارم...
واگر آن ها بر چند" راس" ریاست یافتند، من بر اقلیم بیکرانه ی دلی سلطنت دارم...
واگر آن ها در پای میزی ریختند، من آن را بر سر گلدسته ی معبد عشق بشکستم...
واگر آن ها به غلامی "قیصر" در آمدند، من صحابی حکیم شدم...
یار غار "نبی" گشتم و آن ها راه خویش کج کردند و دست و دامن پر کردند و من ماندم و با دست و دامنی خالی به خلوتی خزیدم...
اما اگر آن ها نام خویش را به نان فروختند، من بر آب دادم و پیشتر از خضر و پیشتازتر از اسکندر رسیدم.
واگر ان ها لذت بردند، من غم آوردم...
واگر آن ها پول پرست شدند، من بت پرست شدم...
واگر آن ها همچون عنصری ز زرالات خوان گستردند واز نقره دیگران زدند، من همچون مولوی در "آفتاب" شکفتم و در خورشید سوختم وسفره از دل گستردم ومائده از درد نهادم و شراب از خون سر کشیدم...
اگرآن ها مرد ابلاغ شدند، من مرد داغ شدم...
و اگر آن ها دل به زندگانی بستند، من دل به زندگی بستم...
اگر آن ها وزارت یافتند، من سلطنت یافتم...
اگر آن ها را به دروغ می ستایند، مرا به راستی می پرستند...
اگر آن ها را در نهان به دل دشمن دارند، مرا در نهان به دل دوست دارند...
واگر آن ها گزارش کار می نویسند، من گزارش حال می نویسم...
اگر آن ها به آزادی خیانت کردند، من به آزادی وفادار ماندم...
اگر آن ها کارمند دارند، من دردمند دارم...
اگر آن ها ماده شتر پیر، گر بیمارشان را به زور در پای قصر قربانی کردند، من اسماعیلم را به شوق در راه کعبه ذبح کردم...
اگر آن ها کسی را دارند که بنوشند و بخندند، من کسی را دارم که بسوزیم و بگرییم...
اگر آن ها در انبوه هم بیگانه ی همند، ما در تنهایی خویش آشنای همیم...
اگر آن ها طلا دارند، من عشق دارم...
اگر آن ها خانه دارند، من محراب دارم...
اگر آن ها صعود می کنند، من به معراج می روم...
اگر آن ها در زمین می خرامند، من در آسمان می پرم...
اگر آن ها پایان یافته اند، من آغاز شده ام...
اگر آن ها پیر شده اند، من جوان شده ام...
اگر آن ها وکیل شده اند، من معبود شده ام...
اگر آن ها رئیسند، من رهبرم...
اگر آن ها غلام خانه زاد و چاکر جان نثار راجه شده اند، من امام پاک نژاد و راهب پاکزاد مهراوه شده ام...
اگر آن ها گردن به زنجیر عدل انوشیروان کشیدند و آخور آباد کردند، من ترک کاخ و سر و سامان گفتم...
بودا شدم و زنجیر بگسستم و رها شدم و آزادی یافتم و هنر مند شدم و آفریننده شدم و نبوت یافتم و رسالت یافتم و جاوید شدم و در جریده ی عالم دوام خویش را ثبت کردم.
اگر آن ها را گروهی چاپلوسی می کنند که حرفه شان این است، وهر که را در جایشان بنشانند اینان را بر گرد خویش دست بر سینه و چربی بر زبان و نفرت در دل خواهد یافت،مرا دلی می ستاید که جهان و هر چه دارد برایش خاکروبه دانی زشت و عفن است و مگسانی بر آن انبوه، دلی که جز زیبایی و جز ایمان و جز دوست داشتنی، نه از جنس این دنیا در آن راه ندارد، دلی که از غرور خدا را نیز به اسرار من می ستاید!
که می گوید زیان کردم ؟؟؟ من کجا و آن ها کجا ؟؟؟
ممنون. مطلب باارزشی بود...
بسیار عالی. از صمیم قلب ارزو موفقیت دارم
بسیار زیبا و با مفهوم بود فقط می تونم بگم عالیه خسته نباشید واقعا متفاوب بود موفق باشید