قدش از درخت های خانه معمارهم بلند تر است
وصورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
واز برادر سید جواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
واز خود سید جواد هم که تمام اتاق ها ی منزل ما مال اوست نمی ترسد
می تواند تمام حرف های سخت کتاب سوم را با چشم های بسته بخواند
ومی تواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بر دارد
ومی تواند از مغازه ی سید جواد،هر چقدر که لازم دارد.جنس نسیه بگیرد
ومی تواند کاری کند که لامپ الله که سبز بود،مثل صبح صحر سبز بود،دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ...
چقدر روشنی خوب است
چقدر روشنی خوب است
و من چقدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد و یک دچراغ زنبوری
و من چقدر دلم می خواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میا ن هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و در میان محمدیه بچرخم
آخ...
چقدر دور میدان چرخیدن خوب است
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است
چقدر باغ ملی رفتن خوب است
چقدر مزه ی پپسی خوب است
چقدر سینمای فردین خوب است
و من چقدر از همه ی چیز ها ی خوب خوشم می آید
و من چقدر دلم می خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم....
این شعری که واستون نوشتم قسمتی از شعر بسیار زیبای (کسی که مثل هیچ کس نیست ) از فروغ فرخ زاد بود.
شعر در رابطه با دختر بچه ای هست که نشانه هایی ازآمدن یک منجی را دیده و حس کرده و حتی خواب اون رو هم دیده .
در شعر احساسات، آرزوها وخصوصیات فرد ایده آل یک کودک به گونه ای بسیار هنرمندانه از زبان خودش بیان شده.
اولین باری که این شعر رو خوندم به این فکر افتادم که چقدر دنیای ما با بچگی هامون تفاوت داره،انگار آرزوهامون هم مثل خودمون بزرگ شدن،مثل خودمون دچار روزمرگی و خسایس خوب و بد شدن،آدمی که در کودکی آرزوش کشیدن گیس دختر همسایست وقتی که بزرگ می شه ، وقتی که به قول خودمون عاقل می شه . چه توقعاتی از خودش و زندگی که پیدا نمی کنه،چه آرزوهای دست نیافتنی که نداره.به نظرتون تو بچگیش عاقل تر نبود،حداقلش این بود که آرزوهاش دست یافتنی بودند.
عجب موجودیه این آدمیزاد حتی خود ادم هم نمیتونه سر از کار های خودش در بیاره چه برسه به بقیه.
بهتون پیشنهاد می کنم که شعر رو به طور کامل بخونید،خیلی جالبه...
کسی که مثل هیچ کس نیست
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شون
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود
کسی از باران از صدای شر شر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...
(فروغ فرخ زاد)
شعر بسیار زیبایی است مثل خیلی از کارهای فروغ فرخزاد..مرسی .موفق باشید .
زیبا بود دستتون درد نکنه.
hadi.r988@yahoo.com منتظر شماست.
رمان « کلبه عمو تم » پرفروش ترین کتاب دنیاست ،
اما شاید ندانید که « هریت بیچراستو » نویسنده آن برای انتشار چاپ
اول آن مجبور شد به مدت سه ماه نظافتچی دفتر کار ناشر کتاب باشد !
hadi.r988@yahoo.com
تا آجرش خوندم جالب بود اما...
اما چی ؟
سلاممممممم دختر بابا خوبی ؟کم پیدایی بابا گفتم دیگه منو از یاد بردی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
امیدوارم حالتون خوب باشه
مرسی از لطفتون .
زیبا بود.
موفق باشید.
Mobile Phone , Mp3 Player , Play Station
All Free !
گوشی موبایل ، ام پی تری پلیر ، پلی استیشن ، همه و همه مجانی !
ممکنه باور نکنید ولی حقیقت داره
www.20cheshmak.blogfa.com
bebin to che miduni in sher az zabane ye dokhtar bachas? ki gofte hamchin chizio??? az zabune khodeshe va daghighan ehsasati ke khodesh dashte tu hamun sen!! va vaghean dus dashte moohaye dokhtare seyed javado bekeshe!! to che miduni un che hessi dashte inke beshine poshte charchankham ehsase khodesh bude ke khalesane gofte male bachegihasham nabude!!! bare khodet che bardashtai mikoni