بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخههای شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بیـــــــــد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال لالهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
ای دل من گرچه دراین روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن مِی که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی می داشت......
این مطلب رو به مناسبت سالروز تولد(۱۶ اسفند) نویسنده توانا٬ کابریل گارسیا مارکز واستون گذاشتم.
این نویسنده کلمبیایی امسال٬ تولد ۸۲ سالگی اش را جشن گرفت.
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!